دخترک خردمند

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: کردی

منبع یا راوی: م.ب.رودنکو - ترجمه ی کریم کشاورز

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 343 - 345

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دخترک خردمند

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

م – ب. رودنکو روایت «دخترک خردمند» را در بخش افسانه‌ها و لطیفه‌های مربوط به زندگی روزمره کتاب «افسانه های کردی» آورده است. این روایت از قصه های پند آموز است و پند آن اینکه:« هر چیز که خار آید، یک روز به کار آید.» پندآموزی یکی از کارکردهای حکایت و قصه‌هاست. معمولاً روند ساخت این گونه قصه‌ها به این صورت است: ابتدا مشکلی رخ می‌نماید، بعد خردمندی پندی می‌دهد. این پند در عرصه‌ی عمل به بار می نشیند و مشکل حل می‌شود .متن کامل این روایت را نقل می‌کنیم .

دو برادرخوانده بودند یکی به نام «آخو» و دیگری «مستو». خیلی یکدیگر را دوست داشتند ولی در دو روستای دور از هم زندگی می‌کردند. هر دو بسیار ثروتمند بودند. اما مستو ورشکسته و فقیر شد و دعوا و نفاق در خانواده‌اش آغاز گشت. هر یک آن چه از مال دیگری به دستش می‌آمد می‌دزدید و کارشان به جایی رسید که قوت روزانه را هم نداشتند. سرانجام مستو تصمیم گرفت پیش برادرخوانده‌ی خود برود و چند منی گندم از او تقاضا کند تا از گرسنگی نمیرد.آخو از آمدن برادرخوانده‌ی خود بسیار خوشحال شد و ضیافت مفصلی به خاطر او برپا کرد و چند روز نگذاشت به خانه بازگردد. آخو نمی‌دانست که مستو ورشکست و فقیر شده و پیش از آن که به مهمان عزیز خود رخصت بازگشت به خانه‌اش دهد با همسر خویش مشورت کرد که چه هدیه‌ی شایسته‌ای به برادرخوانده‌اش تقدیم کند. - من باید چیزی که لایق او باشد تقدیمش کنم. مگر نیست؟ زنش پاسخ داد: - البته یک چیزی که برای من و تو عزیز باشد! - میدانم که او پسری عزب دارد. بیا دخترمان را به پسر او بدهیم وشیربها هم نگیریم. زنش رضا داد. آخو نزد مستو رفته گفت: - مستوى عزیز، می‌خواهم دخترم را به پسرت بدهم. شیربها هم نمی‌خواهم .مستو از شنیدن این سخنان مات و مبهوت شد و در دل اندیشید: «این هم شد کار! من این جا آمدم که چند منی گندم بگیرم تا زن و بچه‌هایم از گرسنگی نمیرند و او یک عروس هم سربارم کرده، خودمان داریم از گرسنگی از پا در می‌آییم. این دخترک را از کجا نان بدهم؟» ولی این چیزها را دردل و پیش خود گفت و چیزی به زبان نیاورد. صبح فردا آخو و همسرش جهیزیه دخترشان را آماده کردند و لوازم سفرش را مهیا ساختند و سوار اسبش کرده با مستو روانه‌اش کردند. مستو با عروسش راه خانه را پیش گرفت. نصف راه را پیمودند و برای استراحت توقف کردند. مستو به خود گفت: «دخترک را این‌جا می‌گذارم که اسبان را بچراند و خودم به جنگل می روم و تا شب برنمی‌گردم. وقتی دید که من نیامده‌ام به خانه خود بر می‌گردد.» تصمیم گرفت و عمل کرد و به دخترک گفت: - دختر جان، اسب‌ها را این جا بچران تا من به جنگل بروم. زود برمی‌گردم. مستو رفت و فقط بعد از غروب برگشت و دید دخترک همچنان سرگرم چراندن اسبان است. دخترک دانست که پدر شوهرش چیزی را از او پنهان می‌دارد و گفت:- پدر، راستش را بگو چه در دل داری؟ آخر حالا دیگر من هم دخترت هستم و هم عروست. گو اینکه نباید با تو صحبت کنم(میان کردان رسم است عروس تا تولد اولین فرزند و گاه دومین نوزادش نباید با خویشان ارشد شوهر و به ویژه نباید با مردان صحبت کند.) ولی باید حقیقت را به من بگویی. مستو گفت: - از خدا پنهان نیست از تو چه پنهان! من چنان تنگدست شده‌ام که همه‌ی اهل خانه‌ام حتی چیزی ندارند بخورند. هر روز صبح که بر می‌خیزم فکر و ذکرم این است که از کجا پولی برای غذای زن و فرزندم گیر بیاورم. تو هم چون به خانه من آمدی برهنه و گرسنه خواهی بود! چطور می‌توانم در این باره فکر نکنم و نگران نباشم؟ - پدر، اگر گیرِ کار همین است نگران مباش! آخر من چه چیزم از زن و فرزندان تو بهتر است. همین حالا جهیزیه‌ی مرا می‌فروشیم و یک جور، هر طور باشد، زندگی می‌کنیم و بعد هم این دو اسب را می‌فروشیم و می‌گذرانیم تا ببینیم چه می‌شود! مستو آهی کشید و عروسش را برداشت و به طرف خانه روان شد. رسیدند. آن شب دخترک همه‌ی زنان خانه را جمع کرد و به ایشان چنین گفت: - من الساعه مطلبی به شما خواهم گفت. قول بدهید که حرف مرا گوش کنید! همه قول دادند. بعد گفت: به هر جا که رفتید، هرگز با دست خالی به خانه برنگردید. هر چه در بین راه دیدید از تپاله‌ی حیوانات گرفته تا نعل کهنه و یا تکه‌ای آهن به خانه بیاورید و دم در بر روی هم انباشته کنید، روزی به کار خواهد آمد. هر چیز که خار آید، یک روز به کار آید. روزی عروس بزرگ به خانه بر‌می‌گشت و خواست میان راه از علف‌ها جارویی تهیه کند و توی علفها یک صندوقچه‌ی آهنی زنگ زده پیدا کرد. خواست بگذارد و بگذرد، ولی اندرز دخترک را به یاد آورد و صندوقچه را برداشت. چون به خانه رسید جاروب و صندوقچه را به عروس کوچک‌تر داد و گفت: - بگیر این‌ها را از صحرا آورده‌ام. در صندوقچه را باز کردند و دیدند پر است از طلا و جواهر. دخترک بسیار خوشحال شد و گفت:- خوب همین‌ها تا آخر عمرمان بس است. فقط دیگر با هم جنگ و دعوا نکنید!

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد